نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل

نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل

موفقیت

مشق هایی برای شاد زیستن

 

ما برای یادگیری به دنیا آمده ایم و کائنات معلم ماست . وقتی در درسی مردودمی شویم باید دوباره ثبت نام کنیم و دوباره ! شرط ورود به درس بعدی ، یادگیری درس فعلی است و درسهای دنیا ، بی پایانند !

نتیجه : ما به دنیا آمده ایم که یاد بگیریم . 

 

 

 

ضمیر ناخود آگاه منفی را نمی فهمد 

 

تا حالا شده اتفاقات زیر گریبانگیر شما بشود و افکارتان را تحت الشعاع قرار بدهد؟
پیرزنی یا پیر مردی را می شناسید که افتاده و پایش شکسته ومی بینید که چقدر درد می کشد . آیا این طوری فکر می کنید که اوه . امیدوارم این اتفاق برای من نیفتد. اخبار را نگاه می کنید و می بینید که دزد به کسی زده یا افراد زیادی در زلزله صدمه دیدند – و یا کسی را با اسلحه کشتند. آیا این طوری فکرمی کنید که اوه. امیدوارم این اتفاق برای من نیفتد – یا حتی خوشحالم که آن شخص من نیستم .

ضمیر ناخود آگاه توجهی به جمله منفی ندارد یعنی به ٫(نه) و (ن). حالا با در نظر گرفتن این مطلب – وقتی مدام این طوری با خودتان حرف می زنید – چه چیزی را دارید به خودتان القا می کنید ؟

همین الان (نه) و (ن) را ازجمله هایتان بردارید تا متوجه شوید چه  -چیزی را دارید به خودتان می گویید و چه بلایی به سر خودتان می آورید.

اوه . امیدوارم این اتفاق برای من بیفتد ! بله شما دارید این جمله را مدام به خودتان می گویید.

ممکن است چنین قصدی نداشته باشید – اما ضمیر ناخودآگاه دقیقا همین جمله را می شنود. اگر به یک بچه دوساله بگویید این کلوچه را نخور – آن بچه  – دوساله چه چیزی را می شنود – یعنی ذهن او فقط روی کلمه کلوچه متمرکز است اگر شما به خودتان بگویید – نمی خواهم یک پیراشکی دیگر بخورم – چه چیزی را -می شنوید ؟ می خواهم یک پیراشکی دیگر بخورم . تمرکز  ذهنتان دقیقا روی – موضوع یا چیزی است که دارید به آن فکر می کنید. عاقبت هم پیراشکی دوم را میخورید و این حقیقت را به خودتان اثبات می‌کنید.

زندگی تان را عوض کنید.
هر با که خواستید از این طور جمله ها بگویید – در لحظه عوضش کنید به :
خیلی خوشحالم که ایمن هستم .

یا خیلی خوشحالم که سلامت هستم.

اگر احساس کردید چنین جملاتی خودخواهتان می کند – این ها را امتحان کنید:

خیلی خوشحالم که سالم هستم و می‌دانم که همه آن ها ( یعنی کسانی که در مورد آن ها خوانده اید یا  شنیده اید .) نیز بهتر و بهتر میشوند.

به کلماتی که می گویید  دقت کنید. اگر باب میلتان نیستند -عوضشان کنید تا باب میل شوند.
کلماتی که می گویید توصیف گر- دیروزتان نیستند بلکه فرداهایتان را رقم می زنند که خواهانش هستید.

قبل از این که به این راهکار احتیاج پیدا کنید – انجامش دهید.
درست از همین حالا… 

 

 

فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟! 

 

بین جوانان دهکده شیوانا مسابقه وزنه برداری در گرو های سنی مختلف برگزار شده بود. طبیعی است که از مدرسه شیوانا هم جوانانی در مسابقه شرکت می کردند.معمولا چون شاگردان مدرسه افرادی سالم و ورزشکار بودند در اکثر مسابقات امتیازهای خوبی بدست می آوردند و این برای کدخدای دهکده زیاد خوشایند نبود. به همین دلیل هنگام شروع مسابقه کدخدا با صدای بلند خطاب به جمعیت گفت:" امسال بچه های مدرسه شیوانا می خواهند سنگ تمام بگذارند و سه برابر وزنه های سال قبل را بالای سر خود ببرند. پس همگی جوانانی که سه برابر قبل وزنه بالای سر می برند را تشویق کنید!" و مردم دهکده هم بی خبر از نقشه کدخدا به تشویق شاگردان مدرسه پرداختند.

شاگردان مدرسه نگران و ناراحت به شیوانا که گوشه ای نشسته بود نگاه کردند و یکی از آنها به شیوانا گفت:" اگر ما سه برابر وزنه بالای سر ببریم تمام استخوانبندی بدنمان زیر سنگینی آن خرد خواهد شد. کدخدا با اینکار خود کاری کرد که ما حتی اگر بالاترین وزنه را هم بالای سر ببریم باز هم انتظار مردم برآورده نشود و مورد تمسخر قرار گیریم. چه کنیم؟"

شیوانا تبسمی کرد و از جا برخاست و با صدای بلند خطاب به مردم گفت:" کدخدا امسال با شما مزاح کرد و می خواست با این سخن خود درس مهمی به شما بدهد. کدخدا می دانست که وزنه سه برابر سنگین تر استخوان بچه های مدرسه را خرد خواهد کرد. او با این جمله می خواست به شما مردم بگوید که هرگزاجازه ندهید فریبکاران با تعریف نقطه اوج دست نیافتنی شما را ناامید کنند و یا پیشرفت های کوچک شما را بی ارزش نمایند و شما هم هرگز نباید فریب نقطه اوج ذهنی دیگران را بخورید و هیچوقت نباید خود را برای رساندن به نقطه ای که دیگران تعیین می کنند به دردسر اندازید. شما فقط سعی کنید در هر لحظه عالی و بی نقص عمل کنید. به هر نقطه ای که برسید همان نقطه عالی ترین نقطه زندگی شما خواهد بود 

 

رؤیای خود را دنبال کن  

   (نویسنده بک کانفیلد)  

من دوستی به نام مانتی رابرتز دارم که یک مزرعه پرورش اسب دارد.

یک روز که در حال صحبت بودیم او داستانی را برای من نقل کرد. داستان پسری که فرزند یک تعلیم دهنده اسب دوره گرد بوده که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه ای به مسابقه دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتباً با وقفه مواجه می شد وقتیکه سال آخر دبیرستان بود از او خواسته شد تا در یک صفحه بنویسید تا در آینده می خواهد که و چه کاره باشد.

آن شب او هفت صفحه در توصیف هدف خود یعنی داشتن یک مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤیای خود با تمام جزئیاتش نوشت و حتی یک شکل از یک مزرعه 200 جریبی که در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسیر مسابقه مشخص شده بود کشید. و سپس نقشه یک ساختممان 370 متر مربعی را کشید که در مزرعه 200 جریبی او واقع شده بود. 

 

او تمام آرزوهای خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم  داد.   

دو روز بعد  نوشته هایش به دست خودش بازگشت در صفحه اول   

یک F (نمره بسیار پایین) با  رنگ قرمز نوشته شده بود.  

 با یک توجه که نوشته بود «بعد از کلاس بیا پیش من».  

 پسر با  صفحات حاوی رؤیاهایش به دیدن معلم خود رفت  

 و از او پرسید چرا نمره اش F شده است؟  

معلم در پاسخ به او گفت این یک رؤیای غیر واقعی برای پسری در شرایط توست. تو فرزند یک خانواده دوره گرد از خانواده سطح پایینی هستی! و هیچ سرمایه ای نداری برای داشتن یک مزرعه پرورش اسب مقدار زیادی پول لازم است. تو باید یک زمین و اسبهایی با نژاد اصیل بخری و آنها را تکثیر کنی که همه اینها مقدار زیادی پول لازم دارد. برای انجام چنین کاری هیچ راهی وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه کرد: اگر تو دوباره با واقع گرایی بیشتری این مطالب را بنویسی من هم در نمره تو تجدید نظر می کنم.

پسر به خانه رفت و مدت طولانی در این مورد فکر کرد و از پدرش در این باره کمک خواست ولی پدرش به او گفت ببین پسرم تو باید خودت این کار را تمام کنی و از ذهن خودت کمک بگیری. البته من می دانم که این تصمیم بزرگی برای توست.  

بالاخره بعد از یک هفته کلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هیچ تغییری به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو می توانی نمره F را برای من نگه داری و من هم رؤیای خود را برای خودم نگه می دارم. 

 

بله آن پسر مانتی بود. او اکنون یک مزرعه اسب 200 جریبی دارد و در حالی این داستان را تعریف می کرد که در خانه 370 متر مربعی خود نشسته بود. مانتی ادامه داد. من هنوز آن ورق کاغذها را دارم. او اضافه کرد بهترین قسمت داستان اینجاست که دو تابستان پیش همان معلم دبیرستان 30 دانش آموز خود را به مزرعه اسب من برای یک تور یک هفته ای آورد. وقتی که معلم قدیمی داشت آنجا را ترک می کرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤیای تو بودم. در آن سالها من رؤیای بچه های زیادی را دزدیدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودی که رؤیای خود را نگه داری.

اجازه ندهید هیچ کس رؤیای شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگیرید

نظرات 1 + ارسال نظر
سید... یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://hosseinisajjad.blogfa.com

ما برای یادگیری به دنیا آمده ایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد