فرودگاهها بوسههای بیشتری از سالنهای عروسی به خود دیدهاند
و دیوارهای بیمارستانها بیشتر از عبادتگاهها دعا شنیدهاند . . .
(چارلز بوکوفسکی)
.
.
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند
و از آنها غولی بوجود می آورند که نامش تقدیر است . . .
(جان اولیور هاینز)
.
.
.
اگر درخت زندگی ما پر ثمر باشد
حتی در صورت طعنه و یا حمله ی دیگران ، میوه ی فراوانی از آن می ریزد . . .
.
.
.
اگر از کسی متنفری ، از قسمتی از خودت در او متنفری
چیزی که از ما نیست نمیتواند افکار ما را مغشوش کند . . .
(هرمان هسه)
.
.
.
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش
که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند . . .
.
وقتی قدرت انتقام را داری
“گذشت” بالاترین درجه عقل توست و “انتقام” اولین نشانه ضعفت . . .
.
.
.
کسی که اعتقاد دارد دیگران باید مشکلاتش را حل کنند
همانند کسی است که برای گذر از رودخانه منتظر است تا آب آن خشک شود . . .
.
.
.
مردن چیزی نیست ، این زندگی نکردن است که وحشتناک است . . .
(ویکتور هوگو)
.
.
.
انسان بیشتر از پول به اعتبار نیاز دارد . . .
.
.
.
یک قاصدک کوچک صلح هم اگر باشید
ماموریتتان ارزشمدنتر از یک سفیر کبیر جنگ است . . .
بدانید وقتی خداوند به شما اجازه دعا داده است
پس اجابت آن را هم بر عهده گرفته است
(امام علی علیه السلام)
.
.
.
کسانی که از روی گذشته تان شما را قضاوت می کنند ، به آینده تان تعلق ندارند . . .
.
.
.
در قبول دست های مهربان تردید نکنید
گاهی همین دست ها تا آخر عمر برایتان گرم می مانند . . .
.
.
.
اگر توی ذهنتون کاری در نظر دارید همین الان انجام بدید
گاهی اوقات “بعد” ، میشود “هرگز” . . .
تقریبا همه ی مردم
بخشی از عمرشان را در تلاش برای نشان دادن ویژگی هایی که ندارند ، تلف می کنند . . .
.
.
.
قدر زمان حال را بدانید که گذشته هرگز بر نمی گردد و آینده شاید نیاید . . .
(گالیله)
.
.
.
آنگاه که نمادی از امید در فنجان قهوه ات نمی بینی
و در طالعت نیز خبری از معجزه نیست
بدان که خداوند همه چیز را به خودت سپرده تا بهترین ها را بسازی . . .
.
.
.
مرحوم آیت الله بهجت (ره) یکی عارفان بزرگ زمان بودند
روزی به ایشان گفتند : کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید
فرمودند : لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی “خدا می بیند”
.
.
.
چه بسیار آدمیان نادانى که مهربانى شایستگان را بر نمی تابند
آنها در نهایت یا به بردگی تیزدندانان گرفتار آیند و یا چهره زشت تنهایى را آشکارا ببینند . . .
(اردبزرگ)
.
.
.
اگر نمیتوانی شاه راه باشی ، کوره راه باش
اگر نمیتوانی خورشید باشی ، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی ، بهترینش باش
تو که باشی بس است
مگر من جز “نفس” چه میخواهم !؟
.
.
.
مثل قالی نیمه تمام … به دارم کشیدهای
یا ببافم … یا بشکافم …
اول و آخر که به پای تو می افتم . . .
.
.
.
بالاترین آرزویم برایت این است :
حاجت دلت با حکمت خدایت یکی باشد . . .
.
.
.
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی ؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، میدانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم بیجاست ، میدانی ؟
.
.
.
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
هرکس نگاهت کرد چشمش را درآوردم
شد قصه ی آقا محمدخان قاجاری !
تقدیر من فقط با تک تک بوسه های تو
بر روی پیشانی ام نوشته شده
تو باید باشی تا با لبهایت
آن را برای من رقم بزنی . . .
.
.
.
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را !
.
.
.
دلتنگ روزهایی هستم
که معنای خداحافظ ، تا فردا بود . . .
.
.
.
یک دم رخ زیبای تو از دیده گذر کرد
آنی آتش عشق تو در دل فوران کرد
دل گفت غنیمت شمرید این دم و لحظه
چشم ، چشمک زد و عکست قاب دل کرد . . .
.
.
.
بادی که بوی پیرهنت را میاورد
ده درصدش هواست ، نود درصدش شراب !
.
.
.
هوا هر چقدر هم زمستان باشد
مهم نیست آغوش تو تابستانِ من است . . .
.
.
.
خوش خط و خال من
ببخش که هنوز
پونه مانده ام . . .
.
.
.
یادت تمام هستیم را در خودش گم میکند
مجنونتر از مجنون مرا در چشم مردم میکند
من بی حضورت ، “با تو” در یک خانه در ذهنم قرین
یاد تو قلبم را پر از حس ترنم میکند . . .
.
.
.
” تو ”
در کنارِ خودت نیستی و نمیدانی
در کنار ” تو ” بودن
چه حالی دارد . . .
.
.
.
پزشکان سال هاست که اشتباه می کنند
نزدیک ترین عضو انسان به قلبش ، کمر اوست
هربار که قلب کمی می رنجد کمر از ده جا می شکند . . .
.
.
.
حالا که باید چیزی را گم کنم
چه چیز بهتر از گورم
چه جا بهتر از آغوشت . . . !
.
.
.
تو را خودم چشم زدم
بس که نوشتمت میان شعرهایم
بیآنکه
اسپند بچرخانم
میان واژهها . . .
.
.
.
ببین چقدر در هم حل شده ایم
تو قهوه میخوری
من خوابم نمی برد . . .
.
.
.
از پدرم آدم
هوس خوردن سیب لبهـایت را ، به ارث بردهام
کاش حواس خدا را ، لحظه ای پرت کنی . . . !
.
.
.
هر بار شعری آمد
هفتاد میلیون سلیقه مهمان ذوقم شد !
اینبار انتظاراتان را زمین بگذارید
میخواهم ساده بگویم
دوستت دارم !
.
.
.
آغشته به “تو” میشود
روحم ، نفسم ، بند بند وجودم
وقتی در حصار دستانت بوسه باران میشوم . . .
.
.
.
در انتظار آغازی دیگرم ، انتخاب مجدد جفت ها !
شاید این بار نوحی بیاید ، مرا برگزیند در کنار “تو” !
.
.
.
روزها بی تو می گذرند و شب ها با تو نمی گذرند
تمام درد من این است . . .
.
.
.
میگویند : زندگیت را پایِ یک “نفر” نگذار
کاش میدانستند که یک نفر نیستی !
تو یک “دنیایی”
.
.
.
دلم “قُرص” است
وقتی ..
مُسَکِنم تویی !
.
.
.
مرا دوست بدار
به سان ِ گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
بعد باز هم مرا نگاه کن…!
.
.
.
چشمان سیاه تو مرا خواهد کشت
افسون نگاه تو مرا خواهد کشت
این گونه که آه می کشد لب هایت
پس لرزه ی آه تو مرا خواهد کشت
.
.
.
اسم مرا هم ثبت کنید در گینس ، میتوانم در آغوش “او” جان بدهم آسان
.
.
.
اندازه ی یک وقفه ی کوتاه بمان
حتی شده تا نیمه ی این راه بمان
دلتنگ تو بودن به خدا ممکن نیست
نه ، آه نکش ، آه نرو ، آه بمان
.
.
.
سرمایه ام تویی !
از تمامِ دنیا فقط …
بی اندازه دوستت “دارَم”
.
.
.
سه آرزوی قشنگ عاشقانه :
بی من نباشی
بی تو نباشم
بی هم نباشیم
.
.
.
دلم شادی می خواهد
وسعتش زیاد نیست
به اندازه کف دستانت
دستانم را بگیر . . .
.
.
.
دردهای من دیازپام نمی خواهند
مُسَکن ِ بوسه هایت …
عجیب ، آرامم میکند !
.
.
.
غم ، حادثه ، تردید ، من و تنهایی
یک شیشه ی می لبالب و تنهایی
من مانده کنار جاده ی خاطره ها
با یک چمدان سوز و تب و تنهایی
زنان بدحجاب بخوانن
اما این گروه از زنان باید بدانند که سخت در اشتباه می باشند، چرا که «از کوزه همان برون طراود که در اوست» نمی شود با ظاهری که باعث جلب توجه و تحریک عده ی بسیاری از اقشار جامعه و بویژه جوانان در جامعه می گردد، ظاهر شد و بعد گفت: دلت پاک باشد، اما شاید ذکر تنها، موردی از آثار حفظ حجاب و عفاف، زنهاری باشد برای این گروه از زنان تا شاید کمی به خود آیند.
در عصر
حکومت رضاشاه یکی از علمای ربانی مشهد، مرحوم آیت الله سید باقر سیستانی، سعی
بسیار داشت تا به محضر مبارک امام زمان حضرت ولی عصر (عجّل الله تعالی فرجه
الشّریف) شرفیاب گردد. او برای رسیدن به این سعادت بزرگ، تصمیم گرفت چهل جمعه در
مسجدی از مساجد زیارت عاشورا بخواند، او به این تصمیم عمل کرد و هر جمعه به قرائت
زیارت عاشورا به طور کامل ادامه داد به نحوی که او خود می گوید:
در یکی از جمعه های آخر که در یکی از مساجد مشغول زیارت
عاشورا بودم، ناگاه شعاع نوری را که از خانه ای در نزدیک آن مسجد دیده می شد،
مشاهده کردم، حالت معنوی عجیبی پیدا کردم. از جا برخاستم و به دنبال آن نور رفتم،
خود را نزدیک آن خانه رساندم، دیدم نور عجیبی از داخل آن خانه می درخشد. در را زدم
و با اجازه وارد شدم. دیدم حضرت ولی عصر (عج) در یکی از
اطاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اطاق جنازه ای را مشاهده نمودم که پارچه
سفیدی روی آن کشیده بودند، منقلب شدم در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود به آقا
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سلام کردم، آقا جواب سلام مرا داده و
فرمودند:
چرا اینگونه دنبال من می گردی؟ و آن همه رنج ها را تحمل
می کنی؟ مثل این (اشاره به جنازه) باشید تا من به دنبال شما بیایم.