سرانجام قصه چت!
شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم /
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست خسرو /
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش /
کمان ِابرو و قد بلندشبگفت چشمان من خیلی فریباست /
ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من /
اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم /
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده /
که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست /
زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت /
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار /
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود /
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت /
توگویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا /
بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم /
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست /
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر /
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به «فرهاد» /
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت
من وبابا
میخواهی چیکاره بشی ؟
بابام دیشب سر سفرهی شام، گفت: «پسرم وقتی بزرگ شدی
میخوای چی کاره بشی؟»
مامانم گفت: «آره پسرم، چی کاره میشی؟»
من گفتم: «میخوام این قدر درس بخوونم تا استاد دانشگاه بشم!
رییس و معاون دانشگاه بشم!»
دیس پلو از دست مامانم افتاد و برنجها ریخت تو سفره.
یک جیغ برعکس کشید و گفت: «خاک بر سرم! خدا نکنه!»
بابام اخمهاش رفت تو هم و به من گفت:
«ما آبرو داریم! لازم نکرده!»
من گفتم: «ولی استاد دانشگاه دیگه آخر سواده! چرا استاد نشم؟
من میخوام عینک بزنم و شاگردهام،
مثل تو فیلمها کیف دستیم رو برام تا دم ماشین بیارن!»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
مامانم گفت: «همینم مونده فردا فیلم تو رو با موبایل،
در و همسایه واسه هم بلوتوث کنن!
همینم مونده با لگد در اتاق رو باز کنن،
چندتا نره خر بیان تو اتاقت و با موبایل ازت فیلم بگیرن!
از خدابیخبرها!»
بابام گفت: «مامانت راس میگه،
باهاس یه شغل آبرومند پیدا کنی بچه! نباهاس دنبال شغلای
بیناموسی بری! شیر فهم شد؟!»
...
گفتم: «راجعبه؟!»
مامانم گفت: «که آخرش میخوای چی کاره بشی...»
من گفتم: «میخوام پلیس شم!»
مامانم باز یک جیغ برعکس کشید.
استکان از دستش افتاد و شکست.
گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام چشمهاش را گرد کرد و گفت:
«تو درست بشو نیستی بچه! ذهنت فاسده!
گفتم این قدر پای ماهواره نشین!»
من گفتم: «آخه میخوام از اون کلهگندهها شم،
که هر روز میان تو تلویزیون و حرف میزنن!
از اونها که با این ماشین قوطی کبریتیهای مشکی سر چهارراه وامیستن.
از اونها که آفتابه می کنن تو حلق اراذل و اوباش و تو تلویزیون
نشونشون میدن!»
مامانم هنوز داشت میگفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام گفت: «تو آخرش ما رو دق مرگ میکنی!»
من گفتم: «مگه من درجهدار بشم، سردار بشم چه عیبی داره؟»
مامانم گفت: «همینم مونده! همینم مونده!
از فردا بگن بچهت کی و کی و کی رو اون جور لباس پوشونده،
اون کارها رو کرده گرفتنش!»
بابام گفت: «ولی لباس نپوشونده بوده که،
لباساشون رو درآورده بوده!»
من گفتم: «ولی....»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
من گفتم حالا که نمیگذارید کار درست و حسابی پیدا کنم
میخواهم زن بگیرم تا دستکم وقتی که بزرگ شدم،
"داماد" شوم.
بابام قاشق را از دستش انداخت و با پشت دست،
محکم گذاشت تو دهانم. دهانم پر خون شد.
مامانم سرش را به جدا کردن گوشتهای آبگوشت گرم کرد.
من گفتم: «ولی...»
که بابام گفت: «بیتربیت! بهت خندیدیم پررو شدی؟
حالا بذار بری دبیرستان، بعد […] ت کف کنه!» بعد به مامانم گفت:
«میبینی خانم! میبینی؟»
مامانم گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!
از فردا ببرش دم مغازه، این بچه آدم بشو نیست!»