نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل

نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل

به مناسبت چهلم مادر مهربانم


چهل روز است روی خوبت را ندیدم مادرم
در فراقت شعر هجران می سرودم مادرم

کاش می مردم، نمی دیدم که رفتی زیر خاک
خاک بر سر شد مراَ زین غم که دیدم مادرم



چهل روز است که دل‌تنگی‌های غروب را با بودن در کنار مزارش سپری میکنم و

ناباورانه روزهایم را به شب‌هایم گره زدم و شب‌هایم را به امید آن که هلال

ماهگونش را یک بار دیگر در خواب به نظاره بنشینم به صبح رساندم. طنین صدای

دلنشینش همچنان در گوشم، مهربانیش در قلبم و زیبایی چهره‌اش

همیشه در یادم است.


چهل بار چشم گشودن و ندیدن عزیز زندگی ام

چهل‌ها خواهد گذشت و یاد تو با من خواهد بود


http://s5.picofile.com/file/8153679134/sher_sang_ghabr.jpg



مهربان آنا

 

نه دن ساچلارون، آغاریــب آنا


یوخسا باشو وا، قار یاغیب آنا


او گولن یوزون ، سارالیــب آنا


قربانون اولـــوم ،یا لقوز قالموشام

 


اگنونده لباس ، بیا ضـــدور آنا


اللهیــم آننو وا ، نـه یازدور آنا


مـن تک قیزوا ، نـــــیازدورآنا

 
اوره گیم دولوب ، چوخ آغلامیشام

 

 



عرشه یتیشوب دور آهیم آنا


نه دور گوره سن ،گناهیم آنا


اومیــــدیم آنــا، پناهیــ ـم آنا

 
گــئد یب پناهیم ،حالا قالمیـــشام

 



باشیمین تاجی ، اوره گیم آنا


اوده نعمتیم ، چوره گیم آنـــا


غملی گونومده ، دیرگیــم آنا


سن سیز اویمده ،"غریب"اولموشام

مادرم دلتنگتم




ت
قدیم به مادر 

قلمم راست بایست!

واژه ها ...گوش به فرمان قلم!

همگی نظم بگیرید

مودب باشید!

صاحب شعر عزیزی است به نام «مادر»

امشب از شعر پرم،کو قلم و دفتر من؟!

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...

تک و تنها و غریبم!

تو کجایی مادر...؟!

آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...

بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...

آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...

جانِ من حرف بزن!

امر بفرما مادر..

آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...

کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست 

آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...

مادر ای یاد تو آرامش من...!

امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!

جانِ من زود بیا

بغلم کن مادر...!

آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...

گفته بودی: فرزندم! عاشق اشعار تو ام

ای به قربان تو فرزند..بیا دلتنگم

آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو...

مادرم...مادر خوبم

به خدا دلتنگم!

رو به رویم بِنِشینی کافیست

همه دنیا به کنار...

تو که باشی مادر!

دست و دلباز ترین شاعر این منطقه ام

آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو...

گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم

نه شعار است ،نه حرف!

آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو.



در طی بعضی طوفان های زندگی کم کم یاد میگیری که
نباید توقعی داشته باشی ، مگر از خودت
متوجه میشی بعضی را " هرچند نزدیک " نباید باور کرد …
میفهمی بعضی را " هرچند صمیمی " نباید حساب کرد …
میفهمی بعضی را " هرچند آشنا " نمی توان شناخت …
چرا که گاهی انسان ها
از آنچه دوست داشتند باشند سخن می گویند، نه از آنچه هستند !!!!
و این اصـلا تلخ نیست ،شکست نیست ،
" آگاه شدن " نام دارد ؛
ممکن است در حین اگاه شدن درد بکشی …
این آگاهی دردناک است
اما … تلخ هرگز …
 

دردهای نگفته

madar

قدمین قویسا گؤز اوسته دییهﺭم جان آنامــا

چیخاری یوخدی گؤزون تا اولا قوربان آنامــــا

آغاران ساچلارینین هر بیریسی خاطیرهﺩی

قودرتیم یوخدو یازام شعر ایله دیوان آنامــــا


مادرم ...
ای آرامش ابدی من
از این پس با یک بغل بغض و حرف هایی که نمیتوان گفت به دیدنت می آیم
اما تو بخوان از چشمهای اشک بارم
بخوان و برایم دعا کن که بتوانم این درد را طاقت بیاورم
دعا کن که دعای تو حتی پس از مرگ
تسکین تمام درد هایم است
تسکین زخم هایی که بعد از رفتنت
دل و جانم را ویران کرد ...

مادرم شعله‌ای از مهر خدا بود که رفت

انالله و انا الیه راجعون


http://www.hammihan.com/users/status/original/HM-20135752715936814581383936380.1628.jpg

مادرعزیزترازجانم درتاریخ 94/5/31 ساعت 11 صبح مراباهمه رنجها ودلواپسیها حیات  پرهیاهیو رهاکردورفت پیش بابام
بعدیکماه بیماری ودکتردارو
خسته ازهمه رنجهاودردهای روزگار
مرارهاکرد
....
روحت شاد مادرم ..
.
.
.
حس این خانه همه غمگین

رقص شانه ها همه آرام

با نوای هق هق گریه

اتفاق رفتن افتاده در این خانه

بوی خداحافظی پیچیده در این خانه

از ترس مرگ بوسه در این خانه

لبهای معشوقی در سکوت افتاده

کودکی را حس مادرش دست داده

یاد آغوش مادر گریه اش انداخته

اینجا قلب فرشته ای از نفس افتاده

چهره ای معصوم ،زیبا به خواب افتاده

اینها همه حادثه اند که اتفاق افتاده

چشمها را همه حس گریه افتاده

http://media.wisgoon.com/media/pin/images/o/2014/2/1391298413587676.jpg

وقتی اولین درد مادرم سمت چپ شکمش نمایان شد بلافاصله به دکتر بردیم که نظر دکتر مبنی برسنگ کیسه صفرا وکیست 32میلی بود وقتی به بیمارستان بردیم برای مداوا بیمارستان شهرویران شده ام باتوجه به بیمارستان تازه احداث شده اش که بیشتر به درمانگاه شباهت دارد تابیمارستان , تخت خالی نداشت اعزام به تبریز کردند سوالاتی ازپرستاران کردم که کدوم بیمارستان درتبریز بهتره ببریم گفتن : سینا .
 بردیم بیمارستان سینای تبریز ساعت 12 شب بود یه عده دانشجو ی پرستاری مثل موروملخ ریختن سرمادر بیچاره ام هرکسی سوالی کرد ساعت 3 شب به بخش جراحی زنان منتقل شد بعد پنج روز که بی آب وغذا مادرم را گذاشتن وفقط سرم وآمپول بود غذاش وانواع آزمایشها ومعاینات قلبی وریوی و بالاسرش نوشته بودن npo  من نیزکارم  فقط گریه ودعا بود  دکترش ؛ دکتر مقصودی  بود گویا ازدماغ فیل افتاده بود پرافعاده و مغرور وفقط ازسوالاتی که ازم پرسید نظر داد به اتاق عمل ببرند . مادرم یه هفته ای که توبیمارستان بود یکبارهم ازش توبیمارستان نه سونوگرافی کردن ونه سی تی اسکن فقط فقط هرروز خون گیری بود وآمپول وسرم ، بیمارستان سینا یک بیمارستان واقعا بی دروپیکر وپرستارهای بی وجدان وکم وسن وسال که فقط باگوشیهای خودبازی میکردندووجدان کاری نداشتن  وبه مریضا رسیدگی نمیکردند احساس مسئولیتی نبود که به مریضا رسیدگی بشه چرا که بخاطر گویا پول ماهیانه که می گرفتن دربینشان اختلاف بود یکی میگفت اون کارنمیکنه من مدرکم  ازش  بالاتره چرا باید بیشترازمن بگیره من چرا همه کارا را من بکنم پس من کارنمیکنم ؛یا سرم مریضی تمام میشد به پرستار خبر میدادی باتندخوی میگفت به توچه خودمون ساعت مقرر میایم توبروبشین سرجات ، 
 بالاخره مادرم را به اتاق عمل بردن ورضایت نامه برای عمل پرخطرخواستن برادرم ومن امضاء دادیم بعد نیم ساعت دکتر بیهوشی بیرون امد وگفت وضعش خطرناکه ممکنه بیدار نشه باتوجه بی مسئولیتی وعدم تعهدکاری پزشکان وپرستاران بیمارستان سینا که واقعا افتضاح بود مادرم را مرخص کردم پاها ودستاش ورم کرده بودن وقتی از پرستار پرسیدم باتند خویی گفت مال سرم خوب میشه واین شد که به شهرخودم برگشتم ویک متخصص بردم سربالین مادرم درمنزل ؛ دکتر بعد معاینه گفت شاید مال سرم باشه وداروهای تجویز کرد وبعد سه روز مادرم خوب نشد که هیچ شکمش هم داشت ورم میکرد دکترش دوباره نوشت واسه آزمایشات سی تی اسکن وسونوگرافی ؛ که نتیجه را به پزشک معالجش نشان دادم گفت کیسه صفراش سنگ ریز داره کیستش یکونیم کیلوشده فشاری که شاید وارد کرده به کبدش ؛ کبد  پاره شده ودکترش اصرار میکردکه چراباید کبد ترک ورداره ؛ این نادرترین مریضی بود که باهاش برخورد میکرد .  کبددرصورتی ترک ورمیداره که به جای سختی برخوردکرده باشه ومعلوم نشد چه برسر مادر بیچاره ام دربیمارستان سینای تبریز آوردند مادرم بعد چند روز بستری شدن در آی سی یو شهرخودم وبعد قطع امید دکترا که واقعا جاداره از دکتر وحید جعفرلو جراح بخاطر همه تلاشهای که کرد تامادرم را نجات دهد  تشکروقدردانی کنم .
 روز شنبه درمورخ سی ویک  مرداد ماه  نودوچهار چشمانش قشنگشو بست وازهمه دردهای دنیا  آزاد شدومرا بادنیای از مشکلات تنها گذاشت ورفت
روحش شاد

حرف اضافه

"حرف اضافه"

خیلی وقت ها می توانیم خوب و صمیمی زندگی کنیم اگر دیگران حرف اضافه نزنند...

خیلی وقت ها دیگران می توانند خوب و صمیمی زندگی کنند اگر ما حرف اضافه نزنیم...

٣سال از زندگی زوج جوان می گذرد , زن دایی برای مهمانی می آید,,,

میگوید:ااا چطور هنوز تلوزیون ٢١اینچی قدیمی دارید؟! چطور هنوز ال سی دی نخریده اید؟!

فردا دختر پایش را در یک کفش می کند که آبرو و حیثیتم را پیش زن دایی بردی , زود باش تلویزیون را عوض کن .

عمه میگوید:چطور قابلمه هایت اینقدر زود خش برداشته؟!

شوهر بعدا زنش را توبیخ می کند که چرا مادرت برای جهیزیه جنس خوب نخریده ؟!

یکی به شوهر می گوید:چطور اینهمه مدت با اخلاق تند همسرت ساخته ای؟!

شوهر پس از شنیدن این سوال زنش را تحمل نمی کند و کارش با او به دعوا و مرافعه می کشند,,

به زن می گویند:چقدر شوهرت شب ها دیر به خانه می آید؟!

زن پاپیچ شوهر می شود و شکاکانه می پرسد این وقت شب کجا بودی؟! و این شکاکیت کاذب همچون پتکی اعصاب و روان خانواده را له می کند,,

بیایید اینقدر از هم سوال نپرسیم , حرف اضافه نزنیم , توصیه های شخصی نکنیم,

نپرسیم همسرت کو؟

چرا تنها آمده ایی؟

این مانتو را چند سال قبل خریدی؟

شوهرت چقدر حقوق می گیرد؟

دستپخت همسرت خوب است یا نه؟

پدر زنت چند میلیون جهیزیه داد؟

خانه تان چند متر است؟

حرف اضافه , زندگی دیگران را خراب می کند.

پس حواسمان را جمع کنیم که کم , درست و به موقع حرف بزنیم.


اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد
ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ
چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار
چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام
مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ!
انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد…
 
===

ﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ
ﻣﺎﻧﺪ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ...
ﭘﺲ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ ....
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ، ﺭﻗﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ
ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ....
ﺍﻫﺪﺍﻓﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ !
===

قهوه خوشمزه است خوشمزگی اش به همان تلخ بودنش ست وقتى میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم اما می گوییم چسبید زندگی هم روزهای تلخش بد نیست مث قهوه می ماند تلخ است اما لذت بخش.... تلخی هایش را تحویل نگیر. بخند و بگو عجب طعمی!!!!
===

دل به دریا بزن

انسان نباید دلبسته ی مردم باشد. به این دلیل که بسیاری از دلبستگی ها برای ما به صورت سد راه و مانعی برای رفتن به سوی خدا عمل میکنند. با زن یا شوهر و فرزند و دوستان تان باشید اما بیاد داشته باشید که ما همه اینجا بیگانگانی هستیم که برحسب تصادف درکنار هم قرار گرفته ایم ، ما مسافریم ، ما در یک راه با هم آشنا شده ایم. برای چند روز ، کم یا بیش با همدیگر هستیم و برای این درکنار هم بودن شادی می کنیم. اما دیر یا زود ، راه ها جدا می شود ، همسر می میرد و به راه خودش می رود و شما هرگز نخواهید دانست که او کجا رفت. یا اینکه عاشق کس دیگری می شود و راهتان جدا خواهد شد ، یا شما عاشق کس دیگری می شوید و .....

ما در این راه تنها چند روز با هم هستیم. درکنار هم بودن ما کاملا تصادفی است. این درکنار هم بودن همیشگی نیست. با مردم باشید ، عاشقانه با مردم باشید ، مهربانانه با مردم باشید ، اما دلبسته ی آنها نشوید - چرا که این دلبستگی به شما اجازه نخواهد داد که با آزادی کامل از آنها دور شوید.
 


--------------------

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.